سینما بهعنوان زبان صلح:
وقتی تصویر جای اسلحه را میگیرد.
مقدمه:
صلحی که با تصویر آغاز میشود.
جنگ همیشه زبان بلندی داشته است. صدای گلولهها، تیترهای روزنامهها و فریادهای سیاستمداران همگی گوشخراش و آشکارند.
اما صلح، زبانی آرام دارد — زبانی که نه فریاد میزند و نه تحمیل میکند، بلکه میفهمد، میبیند و بازگو میکند.
سینما، از نخستین روزهای تولدش، در مرز میان این دو زبان ایستاده است. گاه در خدمت پروپاگاندا بوده و جنگ را زیبا کرده، و گاه در برابر قدرت ایستاده تا صدای قربانیان را بلندتر کند.
در قرن بیستویکم، که تصویر از هر سلاحی نیرومندتر است، سینما به میدان تازهای برای بازتعریف معنای صلح تبدیل شده است: صلح نه بهعنوان پایان جنگ، بلکه بهعنوان درک متقابل انسانها از رنج یکدیگر.
سینما از همان آغاز، فقط یک صنعت سرگرمی نبود؛ بهتدریج به زبانی جهانی تبدیل شد که بدون مترجم، از مرزها عبور میکند. وقتی از «سینما بهمثابه زبان دیپلماسی» حرف میزنیم، منظور فقط فیلمهای آشکارا سیاسی یا دولتی نیست؛ بلکه هر روایتی است که تصویری از «ما» و «دیگران» میسازد و در سطحی عمیق، بر ذهنیت و احساس مخاطبان نسبت به یک ملت، یک دین یا یک منازعه تأثیر میگذارد. دیپلماسی، در تعریف کلاسیک، هنر گفتوگوی رسمی میان دولتهاست؛ اما در جهان امروز، بخش مهمی از این گفتوگو به حاشیهی رسمی سیاست منتقل شده و در قالب «قدرت نرم» و دیپلماسی عمومی جریان دارد؛ جایی که فیلمها، سریالها و مستندها، نقش سفیران نامرئی را بازی میکنند.
هالیوود، بهعنوان نمونهای برجسته، سالهاست تصویری خاص از آمریکا و دشمنانش ساخته: از جنگ سرد تا «جنگ با ترور»، از ویتنام تا خاورمیانه.
این تصویرسازیها، نه صرفاً بازتاب سیاست خارجی، که بخشی از خودِ سیاست خارجیاند؛ میدان نمادینی که در آن، مشروعیت جنگها، تحریمها، ائتلافها و توافقنامهها برای افکار عمومی داخلی و جهانی تولید و بازتولید میشود.
در نقطه مقابل، سینمای ملی بسیاری از کشورها، از ایران و فلسطین تا آمریکای لاتین، کوشیدهاند روایت دیگری از جنگ، اشغال، کودتا، مقاومت و صلح ارائه دهند؛ روایتی که اغلب با زبان رسمی قدرتها در تضاد است و به نوعی «دیپلماسی از پایین» شبیه میشود.
سینما میتواند دیوار بسازد یا پل؛ میتواند کلیشههای خطرناک درباره «دیگری» را تشدید کند، یا آنها را در هم بشکند و مخاطب را وادارد چهره انسانی پشت برچسب «دشمن» را ببیند. وقتی تماشاگر غربی در فیلمی غیرهالیوودی، زندگی روزمره مردم غزه، بغداد یا تهران را میبیند، نوعی تماس دیپلماتیک غیررسمی رخ میدهد؛ او با واقعیتی مواجه میشود که شاید در رسانههای خبری سانسور یا تحریف شده است. همین تماس عاطفی، میتواند میدان مانور دولتها را در روایت جنگ و صلح محدود یا گسترده کند.
در عین حال، سازوکارهای تولید، سانسور، جشنوارهها و شبکههای پخش نیز جزئی از منطق دیپلماسی سینماییاند. انتخاب یک فیلم بهعنوان نماینده رسمی یک کشور، حمایت یا منع نمایش یک اثر در جشنوارههای مهم، و سرمایهگذاری مشترک میان استودیوهای بینالمللی، همه تصمیمهایی سیاسیاند؛ تصمیمهایی درباره اینکه کدام تصویر از یک ملت به جهان نشان داده شود و کدام روایت در حاشیه بماند.
از این منظر، سینما را میتوان زبانی دیپلماتیک دانست که هم ابزار دولتهاست و هم سلاح جوامع و هنرمندان؛ زبانی که میتواند امضاهای سیاسی را توجیه کند یا زیر سؤال ببرد، اشغال را پشت واژههایی چون «عادیسازی» و «توافق» افشا کند، و در عین حال، امکان گفتوگو، همدلی و فهم متقابل را فراتر از مرزها زنده نگه دارد.
بخش اول:
تصویر بهجای تفنگ – فلسفهی دیدن در عصر خشونت
فیلسوفان تصویر، از ژیل دلوز تا سوزان سونتاگ، بارها گفتهاند که دیدن، یک عمل سیاسی است. ما با دیدن، جهان را انتخاب میکنیم.
در زمانهای که رسانهها جنگ را در قالب «نمایش» عرضه میکنند، سینما میتواند علیه همین نمایش بایستد — میتواند تصویر را از مصرف سرگرمکننده به تجربهی اخلاقی بدل کند.
سونتاگ در کتاب Regarding the Pain of Others مینویسد:
«تماشای رنج دیگران، اگر به درک نینجامد، خود نوعی بیرحمی است.»
سینما، اگر بخواهد زبان صلح باشد، باید از همین نقطه آغاز کند: از بازگرداندن اخلاق به تصویر.
فیلمی که جنگ را تنها بهعنوان هیجان یا قهرمانی روایت میکند، همانقدر خطرناک است که تبلیغات رسمی. اما فیلمی که تماشاگر را وادار میکند ببیند، بیقضاوت، بیهیاهو — در واقع، به گفتوگو دعوت میکند.
در این معنا، سینما نه فقط بازنمایی جهان، بلکه امکان تازهای برای فهم انسانیت است. صلح، در اینجا، نتیجهی گفتوگو میان نگاههاست.
بخش دوم:
سینمای ضدجنگ – از انکار خشونت تا بازسازی معنا
سینمای ضدجنگ، صرفاً مجموعهای از فیلمهایی نیست که در آنها سربازان خسته، میدانهای مین و شهرهای ویران نمایش داده میشود؛ مسئله، نحوه دیدن جنگ و معنایی است که به خشونت داده میشود. در بسیاری از فیلمهای متعارف جنگی، خشونت اگرچه تلخ و خونین است، اما در نهایت بهعنوان راهی ضروری برای شرافت، قهرمانی یا نجات وطن توجیه میشود. سینمای ضدجنگ دقیقاً در برابر همین منطق میایستد: نه فقط با نشاندادن خون و مرگ، بلکه با فروپاشاندن اسطورههای قهرمانی، افتخار و ضرورت، و تبدیل جنگ از «امتحان شجاعت» به «فاجعهای بیمعنا».
در سطح نخست، این سینما خشونت را «انکار» میکند؛ نه بهمعنای نادیدهگرفتن، بلکه با نپذیرفتن زبان رسمیای که جنگ را زیبا و قابلتحمل میسازد. برای همین، بدنهای تکهتکه، زخمهای روانی، کابوسها، خانوادههای فروپاشیده و شهروندان بیدفاع به مرکز تصویر میآیند. قهرمان کلاسیک جای خود را به سربازِ سردرگم، قربانی ناخواسته یا فرمانبری میدهد که نمیفهمد چرا میکشد و چرا کشته میشود. جنگ، نه عرصه انتخاب اخلاقی، که ماشینی است که انسانها را میبلعد.
اما نقش عمیقتر سینمای ضدجنگ، «بازسازی معنا»ست. این فیلمها تلاش میکنند جنگ را از اسطورههای ملی و روایتهای رسمی جدا کنند و آن را در سطح انسانی، فردی و اخلاقی بازخوانی کنند. پرسشهایی مانند «دشمن کیست؟»، «پیروزی یعنی چه؟» و «صلح در چه شرایطی ممکن است؟» بهتدریج جای شعارهای میهنپرستانه را میگیرند. در این بازسازی، جنگ دیگر پایان طبیعی یک بحران نیست، بلکه نشانه شکست سیاست، اخلاق و تخیل جمعی است.
سینمای ضدجنگ، با شکستن کلیشهها و برهمزدن روایتهای قهرمانساز، امکان نگاهکردن دوباره به صلح را فراهم میکند؛ صلح نه بهعنوان فاصلهای موقت بین دو جنگ، بلکه بهمثابه ضرورتی اخلاقی و سیاسی برای جلوگیری از تکرار چرخه خشونت و بیمعنایی.
پس از جنگ جهانی دوم، جهان با پرسشی روبهرو شد: آیا میتوان پس از آنهمه ویرانی، از صلح سخن گفت؟
سینما پاسخ خود را در قالب موجی از فیلمهای ضدجنگ داد؛ آثاری که بهجای قهرمان، بر رنج انسان تمرکز داشتند.
فیلمهایی مانند The Best Years of Our Lives (۱۹۴۶)، Paths of Glory (۱۹۵۷) و Come and See (۱۹۸۵) نشان دادند که جنگ، حتی برای پیروزانش، جز زخم چیزی بهجا نمیگذارد.
در این آثار، صلح به معنای بازگشت به زندگی نیست، بلکه به معنای بازسازی انسان است.
استنلی کوبریک در Paths of Glory بهروشنی نشان میدهد که جنگ نه تقابل ملتها، بلکه سازوکار قدرت است؛ و تنها راه رهایی، شناخت دروغهای آن است.
این فیلمها صلح را نه در پرچمهای سفید، بلکه در حقیقت گفتن میجویند.