مقاله تحلیلی نقدی بر سیاسی‌شدن جایزه نوبل صلح
صلحی در خدمت قدرت


صلحی در خدمت قدرت:
نقدی بر سیاسی‌شدن جایزه نوبل صلح


بخش اول  
از وصیت نوبل تا واقعیت سیاست

جایزه نوبل صلح، که به نام آلفرد نوبل در آغاز قرن بیستم پایه‌گذاری شد، از ابتدا قرار بود نمادی جهانی از وجدان بشری و ارج‌گذاری به تلاش‌های انسانی برای توقف جنگ و ترویج صلح باشد. نوبل، صنعت‌گر و مخترع سوئدی، در وصیت‌نامه‌اش تصریح کرده بود که این جایزه باید به شخص یا نهادی اعطا شود که «بیشترین تلاش را برای برادری میان ملت‌ها و کاهش نیروهای نظامی» انجام داده باشد. با این حال، فاصله‌ی میان این آرمان و واقعیت عملکرد کمیته‌ی نوبل در طول قرن گذشته، همواره محل مناقشه و نقد بوده است.

در حالی که دیگر جوایز نوبل – در فیزیک، شیمی یا ادبیات – بر پایه‌ی معیارهای علمی و هنری ارزیابی می‌شوند، نوبل صلح از همان ابتدا در منطقه‌ی خاکستری میان اخلاق، سیاست و رسانه قرار گرفت. این جایزه نه در استکهلم، بلکه در اسلو و تحت نظارت پارلمان نروژ اعطا می‌شود؛ تصمیمی که به‌ظاهر نماد تقسیم مسئولیت میان دو کشور اسکاندیناوی بود، اما در عمل باعث شد نوبل صلح ماهیتی آشکارا سیاسی بیابد. اعضای کمیته‌ی نوبل از میان چهره‌های سیاسی و پارلمانی انتخاب می‌شوند، و همین امر سبب شده تصمیم‌های آنان اغلب بازتاب‌دهنده‌ی فضای سیاسی و دیپلماتیک غرب باشد.

از اواسط قرن بیستم، به‌ویژه پس از جنگ جهانی دوم، نوبل صلح از جایزه‌ای اخلاقی به ابزاری برای مشروعیت‌بخشی به سیاست‌های بین‌المللی قدرت‌های بزرگ بدل شد.
انتخاب‌هایی مانند هنری کیسینجر (۱۹۷۳)، مناخیم بگین، اسحاق رابین و شیمون پرز (۱۹۹۴)، یا باراک اوباما (۲۰۰۹) نشان می‌دهند که این جایزه در بسیاری از موارد نه پاداشی برای تحقق صلح، بلکه ابزاری برای شکل‌دهی به تصاویری خاص از صلح بوده است – تصاویری که با منافع سیاسی و ژئوپلیتیکی غرب هم‌راستا هستند.

از منظر فلسفه‌ی سیاسی، می‌توان گفت نوبل صلح در طول تاریخ خود، بازتابِ نوعی «اخلاق قدرت» بوده است؛ اخلاقی که در آن صلح نه محصول عدالت، بلکه نتیجه‌ی نظم مطلوب قدرت‌های مسلط تعریف می‌شود. در نتیجه، بسیاری از منتقدان بر این باورند که این جایزه، به جای آن‌که وجدان بشریت را نمایندگی کند، اغلب نقشه‌ی سیاسی جهانِ غرب را بازتاب داده است.

بخش دوم  
ساختار و سیاست: کمیته‌ای در دل قدرت نروژ


برای فهم سیاسی‌شدن نوبل صلح، نخست باید به ساختار نهادی و تاریخی کمیته‌ی نوبل توجه کرد. کمیته نوبل صلح از پنج عضو تشکیل می‌شود که مستقیماً توسط پارلمان نروژ (Storting) منصوب می‌شوند. اگرچه این اعضا رسماً باید مستقل از دولت عمل کنند، اما در عمل وابسته به احزاب سیاسی فعال در نروژ هستند. از همین رو، ترکیب کمیته اغلب بازتاب‌دهنده‌ی موازنه‌ی سیاسی در پارلمان نروژ است و در نتیجه، انتخاب‌های آن نیز از فضای ایدئولوژیک و دیپلماتیک نروژ و غرب تأثیر می‌پذیرد.

این مسئله به‌ویژه در دوران جنگ سرد برجسته شد. نروژ به‌عنوان عضوی از ناتو، در موقعیتی قرار داشت که سیاست خارجی‌اش ناگزیر در هماهنگی با رویکردهای غربی و به‌ویژه ایالات متحده تعریف می‌شد. اعطای نوبل صلح به چهره‌هایی که در چارچوب سیاست‌های غربی عمل می‌کردند – از کیسینجر گرفته تا اوباما – را می‌توان در همین بستر فهمید. کمیته نوبل به‌ندرت به فعالانی از جهان جنوب یا منتقدان جدی نظم بین‌المللی غربی جایزه داده است؛ و هرگاه چنین کرده، انتخاب‌ها یا با فشار رسانه‌ای همراه بوده یا در سطح نمادین باقی مانده‌اند.

ساختار بسته‌ی کمیته نوبل و نبود شفافیت در روند تصمیم‌گیری نیز یکی دیگر از عوامل انتقاد است. هیچ سند رسمی از مباحث داخلی کمیته منتشر نمی‌شود و آرشیو تصمیم‌ها برای پنجاه سال محرمانه می‌ماند. این در حالی است که تصمیم‌های نوبل صلح، برخلاف دیگر جوایز، تأثیر سیاسی فوری بر روابط بین‌الملل دارند. بسیاری از پژوهشگران نروژی و اسکاندیناوی از دهه‌ی ۱۹۸۰ به بعد هشدار داده‌اند که نوبل صلح عملاً به ابزاری برای سیاست‌گذاری خارجی نرمِ نروژ و غرب بدل شده است — نوعی «دیپلماسی اخلاقی» که از طریق نماد صلح، ارزش‌های غربی را به‌عنوان معیار جهانی اخلاق معرفی می‌کند.
به‌عبارتی دیگر، جایزه نوبل صلح نه تنها در خدمت گسترش ایده‌ی صلح نیست، بلکه در بسیاری از موارد در خدمت بازتولید ساختار قدرت جهانی قرار گرفته است. هنگامی که این جایزه به رهبران سیاسی اعطا می‌شود که خود درگیر تصمیم‌های جنگی یا سیاست‌های اشغال‌گرانه بوده‌اند، پرسش اساسی پدید می‌آید: آیا نوبل صلح به پاداشی برای نیت‌های سیاسی تبدیل شده یا همچنان معیارهای اخلاقی و انسانی را دنبال می‌کند؟
​​​​​​​


​​​​​​​بخش سوم  
کیسینجر و تناقض اخلاقی نوبل صلح


اعطای جایزه نوبل صلح در سال ۱۹۷۳ به هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی و وزیر خارجه وقت ایالات متحده، یکی از جنجالی‌ترین تصمیم‌های تاریخ این جایزه بود. کیسینجر، معمار اصلی سیاست خارجی دولت نیکسون، در بحبوحه‌ی جنگ ویتنام و در حالی که بمباران‌های گسترده‌ی آمریکا در کامبوج و لائوس ادامه داشت، به‌عنوان "صلح‌ساز" معرفی شد. کمیته نوبل استدلال کرد که او در مذاکرات صلح پاریس برای پایان دادن به جنگ ویتنام نقش کلیدی داشته است. اما منتقدان در همان زمان این تصمیم را نشانه‌ای از وارونگی اخلاقی در مفهوم صلح دانستند.

در واقع، کیسینجر نه تنها به پایان جنگ کمک نکرد، بلکه به عنوان یکی از طراحان اصلی مداخله‌های نظامی پنهان و آشکار آمریکا در آسیا، آمریکای لاتین و خاورمیانه شناخته می‌شود. سیاست‌های او در قبال شیلی و حمایت از کودتای نظامی ۱۹۷۳ علیه دولت منتخب سالوادور آلنده، و نقش مستقیم او در بمباران‌های سنگین هند و چین، پرونده‌ای از تصمیم‌هایی است که با معیارهای انسانی و صلح‌طلبانه فاصله دارد.

دو عضو از پنج عضو کمیته نوبل در اعتراض به این انتخاب استعفا دادند. حتی لِه دوک تو، مذاکره‌کننده‌ی ویتنام شمالی که قرار بود جایزه را به همراه کیسینجر دریافت کند، از پذیرفتن آن خودداری کرد و اعلام داشت: «در کشور من هنوز صلح برقرار نشده است.» این امتناع تاریخی، نماد شکاف میان واقعیت و تصویرسازی از صلح در غرب بود.

انتخاب کیسینجر در واقع نشان داد که نوبل صلح به ابزاری برای مشروعیت‌بخشی به سیاست‌های امپریالیستی بدل شده است. این جایزه، به جای آن‌که نتیجه‌ی عملکرد واقعی در توقف جنگ باشد، به شکلی نمادین برای تثبیت موقعیت اخلاقی غرب در دوران بحران سیاسی صادر شد. از آن پس، بسیاری از تحلیلگران علوم سیاسی از نوبل صلح به عنوان نوعی «پروپاگاندای نرم» یاد کردند که در خدمت ترمیم چهره‌ی سیاست خارجی آمریکا عمل می‌کند.

در ادبیات انتقادی روابط بین‌الملل، این رویداد به‌عنوان لحظه‌ای تعیین‌کننده در تاریخ «سیاسی‌شدن اخلاق» تعبیر می‌شود: جایی که اخلاق جهانی در قالب تصمیمی نمادین مصادره شد تا مشروعیت قدرت را بازتولید کند. کیسینجر تا پایان عمر از جایزه نوبل به‌عنوان «تأیید تاریخی» عملکرد خود یاد می‌کرد؛ اما برای بسیاری از پژوهشگران و قربانیان جنگ، این جایزه نماد سقوط معیارهای اخلاقی در نهاد نوبل باقی ماند.


بخش چهارم  
از بگین تا پرز: صلح اسرائیلی و مشروعیت جهانی


دومین دوره‌ی جنجالی اعطای نوبل صلح، مربوط به سال ۱۹۷۸ و سپس ۱۹۹۴ است؛ زمانی که رهبران اسرائیل به‌عنوان «سازندگان صلح» معرفی شدند. نخستین مورد، مناخیم بگین، نخست‌وزیر اسرائیل و از اعضای سابق گروه‌های شبه‌نظامی صهیونیستی (نظیر ایرگون)، بود که به همراه انور سادات، رئیس‌جمهور مصر، به‌دلیل امضای پیمان کمپ دیوید جایزه را دریافت کرد. بگین در تاریخ پیش از نخست‌وزیری‌اش، به‌عنوان یکی از چهره‌های نظامی در حملات به غیرنظامیان فلسطینی و عملیات تروریستی علیه اهداف عربی شناخته می‌شد. با این حال، نوبل صلح او را به‌عنوان «مرد صلح» به جهانیان معرفی کرد.

این روند در سال ۱۹۹۴ تکرار شد؛ زمانی که اسحاق رابین و شیمون پرز، دو تن از معماران اصلی سیاست‌های امنیتی اسرائیل، به همراه یاسر عرفات، رهبر سازمان آزادی‌بخش فلسطین، برای توافق اسلو جایزه نوبل صلح را دریافت کردند. این انتخاب در نگاه اول نشانه‌ای از امید به حل بحران تاریخی خاورمیانه بود، اما در عمل به یکی از نمونه‌های بارز سیاسی‌شدن نوبل بدل شد.
توافق اسلو نه به برقراری صلح پایدار، بلکه به تثبیت اشغال و تقسیم سرزمین‌های فلسطینی انجامید. بسیاری از تحلیلگران از جمله ادوارد سعید، این روند را نوعی "تسلیم دیپلماتیک" دانستند که به جای صلح واقعی، نظم اشغال را مشروعیت بخشید. در این چارچوب، جایزه نوبل صلح به رابین و پرز، به معنای پاداش‌دادن به سیاستی بود که ساختار نابرابری و اشغال را حفظ کرد.

نقدهای جدی بر این تصمیم‌ها از سوی روشنفکران جهان عرب، آفریقا و حتی برخی محافل دانشگاهی غربی مطرح شد. آنان تأکید داشتند که نوبل صلح با اعطای جایزه به چهره‌هایی که در نظام اشغالگری یا نظامی‌گری نقش مستقیم دارند، نه‌تنها از مأموریت اخلاقی خود فاصله گرفته، بلکه به بخشی از دستگاه مشروعیت‌سازی برای صهیونیسم سیاسی بدل شده است.
این روند نشان داد که مفهوم «صلح» در چارچوب گفتمان نوبل، بیش از آن‌که به عدالت یا آزادی ملت‌ها مرتبط باشد، تابع نظم بین‌المللی قدرت است. همان نظمی که در آن، اشغال می‌تواند «امنیت» نام گیرد و سازش، «صلح».



بخش پنجم  
باراک اوباما و بحران مفهوم صلح در عصر رسانه‌ای


در اکتبر ۲۰۰۹، تنها نه ماه پس از آغاز ریاست‌جمهوری باراک اوباما، کمیته نوبل صلح اعلام کرد که این جایزه را به او اعطا می‌کند «به‌خاطر تلاش‌های خارق‌العاده برای تقویت دیپلماسی بین‌المللی و همکاری میان ملت‌ها». این انتخاب، حتی در همان لحظه‌ی اعلام، با حیرت و تردید جهانی روبه‌رو شد. اوباما در آن زمان هنوز هیچ دستاورد ملموسی در عرصه‌ی صلح جهانی نداشت؛ جنگ‌های عراق و افغانستان ادامه داشتند و سیاست‌های نظامی آمریکا در خاورمیانه بدون تغییر باقی مانده بود.

بسیاری از تحلیلگران، این تصمیم را نه به‌دلیل عملکرد اوباما، بلکه به‌عنوان پاداشی نمادین به "تصویر" او تعبیر کردند. اوباما نخستین رئیس‌جمهور سیاه‌پوست آمریکا بود، با لحن مصالحه‌جویانه، گفتار چندفرهنگی، و وعده‌ی تغییر در سیاست خارجی آمریکا. نوبل صلح در این معنا نه به شخص، بلکه به نماد داده شد — به "روایت"ی از امید که رسانه‌های غربی می‌خواستند آن را جهانی کنند.

اما در سال‌های بعد، سیاست‌های عملی اوباما، تناقض میان تصویر و واقعیت را آشکار کرد. در دوران ریاست‌جمهوری او، استفاده از پهپادهای نظامی برای ترورهای هدفمند در پاکستان، یمن، سومالی و افغانستان به اوج رسید. آمارهای سازمان‌های حقوق بشری نشان می‌دهد صدها غیرنظامی در این حملات جان باختند. افزون بر آن، جنگ لیبی (۲۰۱۱) که به سقوط دولت قذافی و گسترش آشوب در شمال آفریقا انجامید، با حمایت مستقیم دولت اوباما و ناتو انجام شد. به بیان دیگر، رئیس‌جمهوری که جایزه‌ی صلح گرفته بود، در عمل به یکی از فعال‌ترین کاربران خشونت فناورانه در تاریخ آمریکا تبدیل شد.

در این میان، کمیته نوبل هیچ‌گاه توضیحی رسمی در مورد دلیل انتخاب زودهنگام اوباما ارائه نکرد. رئیس کمیته بعدها اذعان کرد که هدف آن‌ها «تقویت صدای صلح‌طلبانه‌ی رئیس‌جمهور آمریکا» بوده است — جمله‌ای که به‌روشنی نشان می‌دهد نوبل صلح در این مورد، نه پاداش برای عمل، بلکه ابزاری برای مهندسی تصویر سیاسی بوده است.

اوباما خود در سخنرانی دریافت جایزه در اسلو گفت: «صلح به معنای نبود جنگ نیست... گاه جنگ لازم است.» این جمله، به‌طور نمادین، خلاصه‌ی بحران مفهوم صلح در جهان مدرن است؛ صلحی که دیگر بر عدالت یا رهایی استوار نیست، بلکه بر حفظ نظم جهانیِ مورد نظر قدرت‌های بزرگ.

در دوران پس از اوباما، مفهوم "نوبل صلح" بیش از پیش به یک برند رسانه‌ای بدل شد. جایزه‌ای که زمانی حامل معناهای اخلاقی بود، در عصر رسانه و تصویر، به بخشی از دیپلماسی نمادین غرب تبدیل شد. رسانه‌ها با برجسته‌سازی چهره‌ی صلح‌طلبانه‌ی رهبران سیاسی، خشونت ساختاری نظام جهانی را از دید افکار عمومی پنهان می‌کنند. به تعبیر منتقدان، نوبل صلح اکنون بیشتر شبیه به یک «ابزار بازاریابی اخلاقی» برای غرب است تا تجلیل از تلاش‌های واقعی برای عدالت جهانی.

​​​​​​​


بخش ششم  
صلح ابزاری و اخلاقِ سلطه: چهره پنهان نوبل


بررسی تاریخی اعطای جایزه نوبل صلح نشان می‌دهد که این جایزه، به‌ویژه از نیمه‌ی دوم قرن بیستم به بعد، به ابزاری در خدمت دیپلماسی قدرت‌های غربی تبدیل شده است. در این روند، مفهوم «صلح» از معنای اخلاقی و انسانی خود تهی و در قالبی سیاسی و رسانه‌ای بازتعریف شده است؛ صلحی که در آن توازن قوا جای عدالت را می‌گیرد، و نظم بین‌المللی غرب جای وجدان جهانی می‌نشیند.

از منظر فلسفه‌ی سیاسی، می‌توان گفت نوبل صلح نمونه‌ی بارز «اخلاق نمایشی» (Performative Morality) در جهان مدرن است؛ نوعی اخلاقی‌نمایی که در آن ارزش‌های جهانی، در واقع پوششی برای ساختار قدرت‌اند. به بیان دیگر، وقتی جایزه‌ای با عنوان «صلح» به افرادی مانند هنری کیسینجر، مناخیم بگین یا شیمون پرز داده می‌شود، مسئله دیگر درباره‌ی صلح نیست، بلکه درباره‌ی قدرتِ تعریف صلح است — اینکه چه کسی حق دارد بگوید صلح چیست، و چه کسی سزاوار آن است.

در این چارچوب، نوبل صلح عملاً در ساختار قدرت رسانه‌ای و ژئوپلیتیکی غرب ادغام شده است. این جایزه، بیش از آنکه بر عملکرد واقعی تمرکز کند، در خدمت روایت‌سازی جهانی عمل می‌کند: ساختن قهرمانان اخلاقی در جغرافیای غرب و نادیده‌گرفتن صدای قربانیان در جنوب جهانی. برای نمونه، در دهه‌های گذشته، هیچ‌گاه فعالان فلسطینی یا مدافعان صلح در یمن، افغانستان، عراق و سوریه در فهرست نهایی جایزه قرار نگرفته‌اند، در حالی که بسیاری از آنان عملاً برای نجات جان انسان‌ها در شرایط جنگی تلاش کرده‌اند.

در مقابل، رسانه‌های غربی با برجسته‌سازی چهره‌هایی خاص، تصویری از صلح ارائه می‌دهند که با منطق سیاست خارجی غرب هماهنگ است. این همان چیزی است که پژوهشگران روابط بین‌الملل از آن با عنوان «قدرت نرم اخلاقی» یاد می‌کنند؛ یعنی توانایی یک قدرت برای تحمیل ارزش‌های خود به دیگران از طریق ابزارهای فرهنگی و نمادین، نه از راه زور مستقیم.

در این میان، پرسشی اساسی باقی می‌ماند: اگر صلح در قالب سیاست تعریف شود، آیا هنوز صلح است؟ پاسخ بسیاری از متفکران معاصر، از جمله یورگن هابرماس، نوآم چامسکی و طارق علی، منفی است. آنان معتقدند که صلح واقعی بدون عدالت، استقلال و آزادی ملت‌ها معنا ندارد. صلحی که در خدمت حفظ وضع موجود و منافع نظام سلطه باشد، چیزی جز ادامه‌ی جنگ به زبان دیگر نیست.
از همین رو، جایزه نوبل صلح در دوران معاصر به‌جای نماد وجدان بشریت، به نوعی آینه‌ی سیاست جهانی بدل شده است؛ آیینه‌ای که بیشتر از آن‌که حقیقت را بازتاب دهد، تصویر قدرت را بازمی‌تاباند.


نتیجه‌گیری
ضرورت بازتعریف صلح جهانی


اگر قرار است نوبل صلح بار دیگر معنا و اعتبار خود را بازیابد، باید از وابستگی سیاسی و رسانه‌ای رها شود. صلح نباید امتیازی برای نخبگان قدرت باشد، بلکه باید به‌عنوان مسئولیتی انسانی برای ملت‌ها و جنبش‌های مردمی بازتعریف شود.
بازنگری در ساختار کمیته نوبل، شفافیت در معیارهای انتخاب، و گسترش دامنه‌ی جغرافیایی داوری از اروپا به جهان جنوب، می‌تواند نخستین گام در این مسیر باشد. اما مهم‌تر از اصلاح ساختار، نیاز به بازتعریف مفهومی صلح داریم — صلحی که نه ابزار قدرت، بلکه حاصل عدالت باشد.
در جهانی که هنوز میلیون‌ها انسان زیر سایه‌ی اشغال، تحریم و خشونت ساختاری زندگی می‌کنند، هیچ جایزه‌ای نمی‌تواند صلح را اعطا کند مگر آنکه نخست مفهوم عدالت را بازشناسد.
تا زمانی که نوبل صلح در دست سیاست‌مداران باقی بماند، صلح همچنان در اسارت قدرت خواهد بود.


تهیه و تنظیم: مهدی جمالیان